، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مسافر بهار

دوستم به دنیا اومد

امیر حسین جون تولدت مبارک دیروز خاله سعیده (دختر خاله ی مامان ) لذت شیرین مادر شدن رو تجربه کردن یه کاکول زری به دنیا اوردن مبارکشون باشه .خاله سعیده آخرین کاروان اعزامی  مامانای باردار تو فامیلا بودن که دیروز بارشون رو گذاشتن زمین ایشالا خودشون و کوچولوشون همیشهسالم و سلامت باشن. ایشالا دوستای خوبی براهم باشید ...
29 شهريور 1391

مسافرت آقا طاها

گل مامان چند روز پیش تصمیم گرفتیم با مامانی و بابایی و خاله سما و دایی امیر بریم مسافرت سمت قم کاشان و اصفهان که بعد از ظهر ٥شنبه  ٢٣ شهریور  راهی قم شدیم و رفتیم زیارت حضرت معصومه و بعدش رفتیم جمکران ( زیارتت قبول پسرم ) و تو هم پسر خوبی بودی و تو راه دوست داشتی جاده رو تماشا کنی. وشبونه رفتیم کاشان خونه ی یکی از فامیلامون که خیلی بهمون خوش گذشت و حسابی بهشون زحمت دادیم. و همون شب برای اولین بار سرماخوردی، فرداش تو راه اصفهان یه بند گریه می کردی. تا رسیدیم اصفهان بردیمت دکتر. بعد از خوردن داروهات کمی بهتر شدی ولی بازهم گریه می کردی مهربونم خیلی کلافه بودی ولی وقتی می رفتی بغل بابا آروم تر می شدی به خاطر همین موقعی که گ...
29 شهريور 1391

عروسی پوریا

پسر گلم دیروز عروسی پسر عمه پوریا به خوبی و خوشی تموم شد و تو هم خیلی ناز شده بودی ولی بر خلاف تصوراتم نسبت به عروسی قبل کمی کلافه شده بودی و هی جیغ میزدی ولی در کل پسر خوبی بودی
21 شهريور 1391

پسرم 3 ماهگیت مبارک

پسر گلم ماشاالله واسه خودت مردی شدی  دیگه ما رو خیلی خوب میشناسی تا ما رو میبینی بهمون می خندی و دوست داری که باهات بازی کنیم و حرف بزنیم. خیلی خوردنی هستی دوست دارم شکلاتم   ...
21 شهريور 1391

پسر خوب

دیشب طاها جونم برای اولین بار می خواست بره عروسی و من خیلی استرس داشتم که نکنه پسر کوچولو تو  عروسی اذیّت بشه و به ما هم خوش نگذره اما برخلاف تصوراتم پسرم خیلی اروم بود و کل عروسی رو خوابید ونه من رو اذیّت کرد ونه خودش اذیّت شد. دو هفته دیگه عروسی اقا پوریا و فاطمه جون امید وارم که اونجاهم پسر خوبی باشه  ...
9 شهريور 1391

مسافرت با مامان و بابا

 پسر  گل مامان  برا تعطیلات عید فطر تصمیم گرفتیم بریم اردبیل و عمو مسعود هم همراه ما بودن. کل مسیر رو خوابیدی و اصلا مارو اذیّت نکردی .  چند روزی که اونجا بودیم  خیلی بهمون خوش گذشت  و آقاجون ( بابابزرگ مامان و بابا ) رو هم موقع برگشت با خودمون اوردیم تهران و الان چند روزی میشه که مهمون ما هستن و تو هم با آقاجون خوب اخت شدی و دایی امیر هم بعد از چند روز امدن پیشمون  وبرات یه کارت پستال با اسم خودت خریدن که خیلی خوشگله، دستشون درد نکنه   ...
31 مرداد 1391

یه مشکل کوچیک

پسرم، امروز من و مامان بردیمت پیش آقای دکتر آخه چند وقتیه بالای شوشولت ورم کرده. من و مامان وقتی پی به این مشکل بردیم خیلی نگران شدیم و چند روز پیش رفتیم سونوگرافی و نتیجش رو امروز به آقای دکتر نشون دادیم. آقای دکتر گفتند که الحمدالله مشکل خاصی نیست و یه کیست کوچیکه که به احتمال زیاد خود به خود رفع بشه. البته گفتن که سه ماه دیگه دوباره بریم پیششون که معاینت کنن. امیدوارم هر چه زودتر این مشکل حل بشه و هیچ نگرانی واسه ما باقی نمونه. ...
17 مرداد 1391

جیگر مامان

فرشته کوچولوی مامان باز امروز یکی از اولین ها برات اتفاق افتاد و ما رو خوشحال و ذوق زده کرد. امروز برای اولین بار تونستی جغجغه تو ، تو دستای کوچولوت  بگیری و تکون بدی و هی سعی می کنی که به سمت دهنت ببری  که مامان مانع این کارت میشه. گلکم یواش یواش داری مهارت هاتو رو می کنی و ما رو بیش تر از پیش عاشق خودت. همچنین امروز برای اولین بار تونستی با قهقهه بخندی. وقتی میخندی خیلی ناز میشی و با لبخند های ملیحت دلبری می کنی. فدای خنده های نازت بشه مامان طاها جونم عاششششششششششششششششقققتم   ...
13 مرداد 1391

مادر و پسر

عزیزم  چند روزی بود که خاله سما زمزمه ی رفتن داشتن  چون تقریبا 20 روزی میشد که اومد بودن پیشمون و حالا می خواستن برن و ساعت 10:45 برای اردبیل بلیط داشتن که بابا خاله رو بردن فرودگاه که من و تو  به خاطر این که تو،  تو خواب ناز بودی با هاشون نرفتیم و حالا ما برای اولین بار مادر و پدر و  پسر تنها شدیم  و همچنین دلتنگ 
13 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مسافر بهار می باشد